Sunday, June 08, 2003

٭
سلام... يه حرفهايي تو قسمت نظرخواهي مطلب قبلي (ويژه نامه خميني) نوشته شده که بد نيست ببينيد...
منم يه قسمت اونتو نوشتم که بعدش که خوندمش ديدم با اينکه بي ربطه ولي براي خودم جالب بود که تونستم يه سري از حرفهايي که بلد نبودم چجوري بزنم رو تو اون نوشته بگم...
اين حرفهاي منه اونتو...
==============================================================
بعد از اينکه اين قسمت رو نوشتم ديدم خيلي بي ربطه... هر چي اونموقع به ذهنم رسيده رو نوشتم... دلم هم نمياد پاکش کنم... اگه حال چرت و پرت رو نداريد نخونيدش... ولي اين چرت و پرت ها طرز فکر واقعي منه... بدون اديت کردن... همينجوري از مغزم گذشته و من هم نوشتم. به بزرگواري خودتون ببخشيد...
=========================
سلام.
تينا جان، از اينکه منظورت رو اشتباه متوجه شدم متاسفم و عذر ميخواهم.
سعيد جان، من در ماجراي ۱۸ تير حضور داشتم و هر روزش رو هم بيرون بودم... البته روز ۱۸ تير متوجه اين موضوع نشدم. ۱۹ تير بود که تو دانشگاه شنيديم چي شده... عصرش دم دانشگاه تهران بوديم... شبش روبروي وزارت کشور تاجزاده سعي کرد بچه ها رو آروم کنه. بعدش از فاطمي به سمت وليعصر راه افتاديم و از وليعصر رفتيم پايين. ماشين نيروي انتظامي تو ترافيک وليعصر رو بچه ها از عصبانيت له کردند. اگه در اتوبوس تو خط ويژه باز ميشد بچه ها آخوندي که توش بود رو تکه تکه ميکردند... بعدش از بلوار کشاورز رد شديم و از کارگر برگشتيم بالا... روزاي بعدشم بودم... روزي که دور دانشگاه تهران محاصره شد هم اونجا بودم. البته زود اومدم بيرون. بوي گاز اشک آور خيابون انقلاب رو برداشته بود... بعدشم يه سريمون رو از دم در خونه و دانشگاه گرفتند و بردند. دوستم رو از دم در بردند (با يه پرايد سفيد) تو خيابون مطهري و بعد از ميرعماد بردنش تو يه ساختمون که مال اماکن بود. ماشينشون رو تعقيب کرديم و اون بازداشتگاه مخفيشون رو ديديم... دوستم بعد از ۱۷ روز آزاد شد. ولي نميدونست کجا بوده. چون چشمش بسته بود و ............................
آره، من بودم... بودم و خيلي چيزها رو ديدم... چيزهايي که حتي نوشتنشون قلبم رو فشار ميده... خيلي دوست دارم براي ۱۸ تير بنويسم. ولي فعلا متاسفانه حالش رو ندارم. يه حس خيلي بدي دارم... خيلي بد... حتي نميتونم توضيحش بدم... ولي همين رو بگم که تو شک هستم نکنه اکثريت مردم انقدر ذوب اين اسلام ناب محمدي شدند که هنوز هم طالب همين حکومت اسلامي هستند و ما بيخودي زور ميزنيم...
وقتي همسايه من هشتش گرو نهشه و پول مدرسه بچه اش رو نداره معلومه که نميتونه سياسي بشه... تا وقتي که مردم به جاي اينکه به همسايشون کمک کنند تا از بدبختي نجات پيدا کنه پولشون رو صرف امر مقدس حج و ريختن پول به جيب عرباي مفت خور عربستان ميکنند و اون رو واجب ميدونند چه اميدي ميشه به آينده ايران داشت...
مخصوصا وقتي که ميبيني از اين جور آدمها حتي تو دور و بري هاي روشنفکرتم زياده...
ميدونم خيلي هاتون مذهبي هستيد و از اين حرفهاي من بدتون مياد... ولي منم اينجوريم ديگه...
شما ببخشيد...
من منظورم توهين به مذهب نيست... من ميگم اول به فکر اين کشور باشيم که بابا اين وطنمونه... ما به جز اين وطن هيچي نيستيم... هر جاي دنيا که باشي اول ميپرسند کجايي هستي؟ و ميدونيد چقدر احمقانه است که يه ايراني برگرده به دروغ بگه من مال آذربايجان شوروي يا مثلا ترکيه يا ايتاليا هستم.... به اين ميگند بي هويتي...
تا حالا به آهنگ داريوش با دقت گوش داديد: (به بچه هامون چي بگيم؟ بگيم که بي هويتيم؟....)
انشاالله که درست ميشه...
دلم خيلي گرفته بود... فقط خواستم درد دل کنم...
ميدونم که اين جمله ها خيلي بي ربط بود... هر چي به نظرم اومد نوشتم.... بدون اديت کردن...
قربان شما...
آرمان...
============================================================
اين هم لينک اون قسمته... شما هم توش بنويسيد... اينجوري خيلي بهتر از اينه که من فقط حرف بزنم...
لينک نظرخواهي مطلب قبلي:




........................................................................................

Comments: Post a Comment

Home