Thursday, March 27, 2003

٭
سلام.
اخبار تلوزيون جمهوري اسلامي با اخبار همه دنيا فرق ميکنه!!!
هر کي ندونه فکر ميکنه امريکاييها دارند از دست عراقيها فرار ميکنند و عراقيها کم مونده واشنگتن رو هم بگيرند. ديروز ديدم تلوزيون ميگفت مردم مظلوم عراق!!! آره اونها مظلومند. ولي يادتونه همين چند سال پيش با افتخار ميگفتيد که در بمباران شهر بغداد چندين عراقي به هلاکت رسيدند!!!
نتيجه اين جنگ کاملا مشخصه و صدام رفتنيست! بعدش هم نوبت بقيه ديکتاتورهاي منطقه است.. انشاا.. هر چه زودتر نوبت آقاي خامنه اي برسه...
امروز مقاله آقاي راشدان رو خوندم و خيلي برام جالب بود. شما هم بخونيد...
نيما راشدان:
"راديو گفت که شرکت ژاپني «کاکارا» رايانه اي ۱۲۰ دلاري را به بازار عرضه کرده که قادر است - پارس زوزه و ناله سگ را به زبان بشري ترجمه کند. يعني که صاحب سگ مي تواند بفهمد اين موجود سابقا زبان بسته - چرا بي سبب «واق مي زند پارس مي کند و پاچه مي گيرد». پيش خود فکر کردم عجب فرصتي است : بياييد ما جماعت هفتاد ميليوني ايراني - پول جمع کنيم با همان شرکت ژاپني مخترع ديالوگ سگ - آدميزاد صحبت کنيم که ماشيني - وسيله اي - چيزي ابداع کنند که گفته هاي آقاي خامنه اي و ديگر روحانيون حاکم را به زباني قابل درک براي ما شهروندان ترجمه کند بلکه بعد از بيست و پنج سال بالاخره بفهميم که حرف حساب اينها چيست ؟ اينها از جان ما ملت چه مي خواهند ؟ چقدر مي خواهند و تا کجا پيش خواهند رفت؟ بگذريم ...
يکهو بي اختيار ياد طيف گسترده اي از فعالان سياسي ايراني افتادم که يک ماه است دست روي گوش گذاشته و يک بند جيغ مي کشند که : نه نه جنگ نه !
حالا ما هرچه التماس و لابه کنيم که پدرجان يک بار هم که شده زبان در کام گيريد و بالاغيرتا اجازه دهيد ‌ اين ملت بدبختي که در بيست و پنج سال گذشته به اندازه کل تاريخ بشريت خون دل خورده است - سرانجام نفس راحتي بکشد ٬ کسي گوش نمي کند.
مي گويند که «نابود مي شوند - همه نابود مي شوند ٬ بيچاره مي شويم» و من فکر مي کنم که «قرار بود در افغانستان هم نيم ميليون نفر کشته شوند و ۱۰ ميليون نفر آواره شوند و آقاي دکتر محسن رضايي گفته بود که آمريکا در باطلاق فرو مي رود و آقاي پرفسور علي خامنه اي فرموده بود که اسلام پيروز است - ليبراليسم نابود است و کلي پيشگوييهاي ديگر که حتي يکي محض رضاي خدا درست از آب درنيامد که هيچ - کار افغانستان ختم به خير شد ٬ منافع ملي ايران در مرزهاي شرقي براي دهها و صدها سال تضمين گرديد ٬ لبخند بر لب مردمان نشست - سينما باز شد و دخترها دوباره مدرسه رفتند - همه اينها را هم که قبول نداريد حداقل ديگر مردم ۵۰۰ نفر ۵۰۰ نفر در هرات از سرما يخ نمي زنند و در استاديوم فوتبال زنها را با سرب داغ - کيفر نمي دهند و سفير و ديپلماتهاي ايران را آبکش نمي کنند و احتمالا بخاطر همين است که دولت ايران ناراحت است و احساس مي کند - منافع ملي اش از ثبات افغانستان به خطر افتاده است و نمي خواهد که عين همين ماجرا در عراق تکرار شود و اصولا چه معني دارد که صدام يزيد برود و ملامحمد برود و ملاعلي بماند و از تنهايي دق کند ؟ از اينروست که ما ناراحتيم از اين تجاوز. و ما دعا مي کنيم که نه تنها صدام نرود بلکه حتي ملامحمد هم برگردد و خوب دستور داديم صدا و سيما - تبديل شود به (جام جم حزب بعث عراق) و امر کرديم که خبرگزاري ايسنا از مردم نظرخواهي کند و حالا که عبدي و قاضيان نيستند و ديگر بساط ننگين نظرسازي براي هميشه بسته شده ٬ خوب مردم هم بهتر است پاسخ دهند که ۹۰٪ آماده جهادند و آمريکا از ما عصباني باش و از اين عصبانيت بمير و حيف که اينجا سفارتخانه نداري تا دوباره عده اي را بفرستيم بالاي ديوار تا اميرانتظام و بهنود و ابراهيم يزدي خائن را افشاء‌کنند و بدينسان منافع ملي ما براي هميشه تاريخ تضمين گردد که ان حزب الله فهم الغالبون »
اين هم يک نوشته ديگه از ايشونه:
"آآقاي گلستاني که داماد پدربزرگ من بود و دو سال قبل عمرش را به شما داد. بعد از شصت سال و اندي زندگي در ايران که خود حکايتها دارد - گذارش به سوئد و انگلستان مي افتد . وقتي که به ايران بازگشت - يادم نيست کي و يادم نيست کجا از او پرسيدند : « خوب - چطور بود خارج ؟». جواب آقاي گلستاني اما خوب يادم مانده است که پاسخ داد :
«والله - خوب چه بگويم - خارج چيز عجيبي نبود»
بعد مکثي کرد و ادامه داد : «چرا فقط يک چيز خوب داشت»
و ما فکر کرديم که الان آقاي گلستاني چه خواهد گفت و اين جمله ايست که هيچگاه از ياد نخواهم برد :
«خوب بود که در مترو - خيابان و تراموا - پسر و دخترها همديگر را مي بوسيدند ... اين خيلي خوب بود..خيلي خوب»
چندي بعد خاتمي آمد و روزها گذشت و من هيچوقت فرصت نيافتم راجع به جمله آقاي گلستاني فکر کنم. بهتر بگويم چندبار کلامش از مقابل ديدگانم گذشت ولي به خود گفتم : « وقتش نيست. الان خيلي چيزهاي ديگر داريم که بايد راجعشان فکر کنيم - آقاي گلستاني بماند براي بعد. براي روزي که نظارت استصوابي لغو شد و توسعه سياسي محقق شد و محافظه کاران قانع شدند به پذيرش قواعد بازي و از همين حرفهايي که ميدانم اگر ادامه دهم فحشم خواهيد داد ... »
خلاصه آقاي گلستاني مرحوم شد و ما از اين سر دنيا سر درآورديم و روزها همچنان مي گذشت تا اينکه روزي يا شبي تصميم گرفتم - يک بار براي هميشه راجع به اينکه «چرا از ميان اين همه عجايب تنها بوسيدن - توجه گلستاني مرحوم را به خود جلب کرده است - فکر کنم».
اينجور شروع کردم که اي بابا - آقاي گلستاني پيرمرد بود و اطلاع نداشت - ايشان چه مي دانست از ايران زمين و هفدهم امير آباد و ماشين بازي اتوبان صدر و جردن و پارک جمشيديه اي که پارک جواديه شده بود و از استخر پارتي مهرشهر و سيزده بدر دهکده فرديس و پرواز عليرضا مورچه و باقي قضايا ..؟ لذا ايشان چه مي داند که ما در همين تهران خودمان - عشق و حال داريم ، همه رقمش را هم داريم - بهتر از لاس و گاس و جزاير قناري ... بعد با خود گفتم که : « گلستاني نگفت که در اروپا بوسه بود - او گفت که در اروپا بوسه بود و بوسه علني بود و بوسه قانوني بود - يعني چه عرض کنم که قانون گذار آنقدر بي همه چيز نبود که براي بوسه مردم هم قانون وضع کند ...»
بعد ديدم که همه من و شما اينجا اسير يک زندان بزرگيم - زنداني که حکم محکوميت ابدي مان - شناسنامه قرمز رنگ ايراني بودن ماست.
بعد ديدم که ما کجاي تاريخ ايستاده ايم ؟ اصلا ما کي هستيم - درست مانند قبيله اي بزرگ و ۷۰ ميليوني برآمده از ژرفناي جنگلي عظيم - جايي که هيولاها حکم مي رانند.
جايي که ورود به قبرستان با لباس آستين کوتاه ممنوع است - جايي که مردم را به درخت مي بندند و شلاق مي زنند . جايي که نمي تواني و قسم مي خورم که نمي تواني - تنهاي تنها بروي روبروي دريا بنشيني - دو پر خيار نمک زده - يک قاشق ماست و دو پيک عرق سگي را بياندازي بالا و به بدبختي خود - خيلي آرام - جوري که صدايت را هيچکس نشنود - گريه کني. اين را هم نمي تواني.حواستان هست که چه مي گويم؟
مي دانم که عادي مي شود همه اينها - بعد از يکسال - دو سال - ده سال. مي دانم که عادي شده است همه اينها - عادي شده است که يک جوان پانزده ساله با صورت پر از جوش - جلويمان را بگيرد و بپرسد : «چه نسبتي با همديگر داريد ؟» و ما دروغ بگوييم. مي دانم که عادت کرده ايم هر ده دقيقه يک بار بالاي پيشاني را لمس کنيم که مبادا روسري سه سانت عقب رفته باشد - مبادا مشکل درست شود - مبادا ...
مي دانم که خيلي از شما که اين را مي خوانيد - چه فرق دارد ۱۰ دقيقه قبل يا ده روز قبل - عرقتان را خورده ايد يا توپ سيگاري هستيد - يا لوله هاي خودکار و کش ماستي و پلاستيک قل قلي را توي نايلون سياه فرو کرده ايد که فردا صبح - در خرابه اي يا جوب آبي يا چه ميدانم کجا - سوت کنيد. خلاصه که مي دانم هر کس بلاخره با يک چيزي حال مي کند و زياد هم از وضع موجود شاکي نيست. خوشتان باشد.
اما فقط بگويم که من اينجا هر بار که پسر و دختري را مي بينم که دست در دست هم - بدون واهمه از بسيج و کميته و گيربازار - دنيا و مافيها به هيچ جايشان هم نيست و خوشحال مي روند و مي رقصند - گريه ام مي گيرد. دست خودم هم نيست
هر وقت اينجا يا در برلين - دو ميليون نفر را مي بينم که همه خيابانها را تصرف کرده اند و ۲۴ ساعت تمام مي زنند و مي رقصند و مي نوشند و دولت فقط مواظب است يک موي از سرشان کم نشود باز هم گريه ام مي گيرد.
وقتي مي بينم اينجا و همه جاي دنيا به غير از زادگاه نفرين شده همه ما - با انسان به مانند انسان رفتار مي شود - کسي ديگري را شلاق نمي زند - براي قدم زدن زيرنور مهتاب نيازي به پرداخت رشوه و يا سيلي خوردن و کلاغپر رفتن در محوطه کميته فتح نيست و ... راستش را بخواهيد کمي شرمنده مي شوم - به ياد مرحوم گلستاني مي افتم و بازي اصلاحات و نظارت استصوابي و قواعد بازي براي معتقدين به آرمانهاي امام(ره) و شهداء و همه چيزهايي که ما بيش از حد جديشان گرفته بوديم.
چند روز پيش مي خواندم و از قضا کسي که دوستش هم دارم نوشته بود که « جوانهاي عزيز - شکيبا باشيد - صبر کنيد - احساسي نباشيد و از اين چيزها ...» و من پيش خودم فکر مي کردم - چه احساسي دارد - آنکس که همه شبهاي سي سال زندگي خود را در چه مي دانم - شکوفه نو گرفته تا کاباره باکارا يا خيلي از جاهاي ديگر که من اسمشان را هم نمي دانم - زده و رقصيده و کيف کرده است و امروز مرا و چهل ميليون مانند مرا - توصيه به شکيبايي دائمي مي کند.
بله صبر کنيد - فرزندانم - نبوسيدن -‌ چادر سر کردن اجباري - کتک خوردن و تحقير شدن - همه اينها تا زماني است که جوانيد - مقداري که صبر کنيد ديگر کاري به کار شما نخواهند داشت - ديگر همه چيز خوب خواهد شد. چه ميدانم ۱۰ سال - ۲۰ سال ۵۰ سال ديگر ! صبر کنيد فرزندانم - شکيبا باشيد....
بعد فکر کردم که دنياي ۴۰ اي ها با خون و جنگ و آتش گذشت - دنياي ما ۵۰ اي ها هم تمام شد بدون آنکه يک روز زندگي کرده باشيم مثل خيلي آدم هاي ديگر اين دنيا. چه مي دانم از همين ترکيه و پاکستان گرفته تا آفريقا و جنوب آسيا - همه چيز ممنوع بود. حالا نوبت متولدين دهه ۶۰ است که بايد به تحقير و بي حرمتي عادت کنند . بايد شکيبا باشند و فقط راي بدهند و دلشان خوش باشد که ممکن است تلويزيون از سال آينده دسته سه تار و تنبور نوازنده را نشان بدهد. عمر يک نسل نابود بشود و صبر کنند و فقط راي دهند که راي دادن رفتار متمدنانه است و ملتي که راي ندهد به خودش ضربه زده و هکذا.
ساده است - مي توان ۶۰ ساله بود - گذشته را از ياد برد و چهل ميليون جوان را به شکيبايي خواند و از ياد برد که روزي روزگاري زير همين آسمان آبي - همين جوانان تحقير شده به حرف نصيحتگران پنجاه شصت ساله گوش ندادند - به خيابان ريختند - به سه سوت چائوشسکو را از لنگ آويزان کردند و ميلشوويچ را با اردنگي از کشور بيرون انداختند و امروز آزادند. آزاد !
«اين روزها و سالها و لحظه ها ديگر تکرار نمي شود - فردا بايد عصا به دست روي نيمکت پارک لاله بنشينيم - دخترپسرهاي دست در دست همديگر را نگاه کنيم و با حسرت اشک بريزيم .. و ديگر اينکه من - نيما راشدان - مخلص همه شما هم هستم ولي هيچکس را به شکيبايي توصيه نمي کنم - بياييد يک فکر اساسي بحال اين مملکت کنيم »
آقا جان : مرگ يکبار شيون هم يکبار ! "
نقل مقالات آقاي راشدان از سايت: www.rashedan.com





........................................................................................

Comments: Post a Comment

Home