My Favorites: |
Tuesday, February 11, 2003
٭ این رو چند هفته پیش نوشتم. اونموقع هنوز weblog نداشتم. این مطلب را تو سایت صدای آمریکا چاپ کردم... حالا میتونم بگذارمش اینجا تو آرشیو سایت خودم باشه...
........................................................................................نيم روز زندگی در ايران امروز صبح رو با نگاهی به روزنامه همشهری شروع کردم. اولين مسئله جالب تيتر درشت صفحه اول روزنامه بود: اعتراض علما و مردم قم و مشهد به روزنامه حيات نو… بدنبال مطلب به صفحه مربوطه رفتم و ... در اين راهپيماِِيي گروهی از طلاب و روحانيون کفن های خون آلود به تن داشته و پرچم سياه در دست گرفته بودند.... علی يونسی وزير اطلاعات بازداشت سه تن از اعضای هيئت تحريريه را تاييد کرد.... يه روز يه مطلب ميخوندم از عليرضا نوريزاده توش گفنه بود هياهوی بسيار برای هيچ... اين دوستم هم اينجور وقتا يه چيز با مزه ای ميگفت... يادم نمی ياد... ولی هر وقت ميگفت کلی ميخنديديم...می گفت به اسب شاه گفتند...يادم نمياد چی گفتند... ولی باحال بود... داشتم به سرنوشت تمدن 2500 ساله و کفن پوشان کنونی فکر ميکردم که خبر ديگه ای توجهم را جلب کرد... به دنبال دستور فرماندهی استان فارس که گفته پخش هر گونه موسيقی چه مجاز و چه غير مجاز و چه با صدای بلند و چه با صدای کوتاه و چه در داخل و خارج منزل و يا در خودرو ممنوع ميباشد، نيروی انتظامی اعلام کرده که استماع نوارهای مجاز در حريم خصوصی به گونه ايکه برای ديگران مزاحمت ايجاد نکند مجاز است... باز هم خدا را شکر کردم که در استان فارس زندگی نميکنم... حداقل ميشه تو خونه خودم با گوشی موسيقی مجاز گوش بدم ... تو همين احوال بودم که باز يه خبر باحال ديگه از اين يارو... عسگراولادی گفته: مزدوران سيا طبق دستورالعمل کاريکاتور را در روزنامه چاپ کردند...جرم روزنامه حيات نو كاملا محرز است و كسي هم نمي تواند از آن دفاع كند و هرچه سريعتر بايد عاملان آن به مجازات برسند.... نبايد نگران از حكم دادگاه باشيم .حكم دادگاه چنان بايدباشدكه همه بدانند حتي بايك عمامه به سر و منسوب به عالي ترين مقام كشور كه فريب خورده، برخورد مي شود و بايد به مجازات برسد تا بقيه قلم بدستان حساب كارخودرابكنند. پيش خودم گفتم خودا بهشون رحم کنه... گويا اينا هم شدند آغاجری... راستی آغاجری چی شد... بی اخنيار چشمم به روزنامه حيات نو جمعه که گوشه اتاق افتاده بود افتاد... چه تيتر باحالی... رئيس کل دادگستری تهران گفته: اينترنت موجبات فساد را فراهم ميکند... به خودم گفتم خدا رو شکر که ما اينترنت کابلی پر سرعت نداريم... وگرنه همه ايران مي شد خانه عفاف...راستی سهم نماينده رهبری از درآمد اين خونه ها قرار بود چقدر باشه!!!؟؟؟ يادم نمياد... همشهری رو کنار انداختم و ايران رو برداشتم... باورم نميشد... يه جوان 19 ساله به نام داود علت اينکه 3 بار مشروب خورده به اعدام محکوم شده... هر چی تو متن خبر گشتم ببينم شايد کسی رو هم کشته يا .... ولی نه فقط مشروب خورده!!! اعدام... مشروب.... نميدونم چرا بی اختيار ياد سعيد عسکر افتادم... راستی بالاخره چيکارش کردند... شنيدم آزاده... بعد يادم افتاد که بابا اون که مشروب نخورده بود... ميخواست آدم بکشه ... تازه بيچاره نشونه گيريش هم خوب نيست... باز ياد حجاريان و صندلی چرخدارش افتادم.. دلم براش سوخت..... اوه!!! شايد اين پسره داوود به کسي تجاوز کرده... دوباره برگشتم و متن خبر رو خوندم... نه همون فقط مشروب بود... از بابا پرسيدم "بابا اين نماينده رهبر تو کرج که به دخترای 10 - 12 ساله پناه يافته در خانه هدايت اسلامی تجاوز کرده بود رو محاکمه کردند"... جوابی نيومد... آها... بابا رفت بيرون دنبال کار منصور... امروز دادگاهيشه... باز با اين دختره تو خيابون گرفتنش... هر چقدر بهش ميگم ببرش خونتون هم خودتون راحت ترين هم امن تره گوش نميده! حقشه بگيرنش ... داشتم به وظايف قانون و نيروی انتظامی فکر ميکردم... حفظ نظم و امنيت... يادم افتاد کشور اسلامي دبی با اون همه بار و ديسکو و رقص و آواز چقدر امن بود...دوباره به ياد کفن پوشان قرن 21 و مقدساتشون افتادم... فکر ميکردم به پارميدا و سهراب, زن و شوهری از آشنايان که هفته پيش به علت شرکت در مهمانی خونه برادر سهراب دو شب تو بازداشتگاه خوابيدند... به ياد مهمونی پنجشنبه شب افتادم... چقدر خوش گذشت... چقدر مشروبات مختلف بود.... چه ارکس باحالی داشتند... خوبه آدم هميشه يه پولی به کلانتری محل بده و مسئوليت مراقبت از مهمونی رو بسپره دست اونا... چقدر اون دلقکه که آورده بودند باحال بود... ياد حسني افتادم... وای چی ميشه اگه بشه برای عروسيم دعوتش کنم... مثل توپ تو تهران صدا ميکنه... چقدر دلم براش تنگ شده... کاش من اروميه بودم هر هفنه ميرفتم نماز جمعه ... اين برنامه راديويی صبح جمعه ديگه خيلي بي مزه شده .. تو همين فکرو خيالها بودم که داداشم صدام کرد... آرمان ... بدو ماهواره رو جمع کن... ريختن تو کوچه بالايي دارند همه رو جمع ميکنند... در حاليکه داشتم ميرفتم ماهواره رو جمع کنم غر ميزدم که خدا خفشون کنه ...رو پشت بوم همسايه رو ديدم... گفتم آقای دکتر باز چه مرگشونه اين کثافتها... يه چيز عربي گفت ... منم نفهميدم و سرم رو تکون دادم. خودش فهميد من تو باغ نيستم... گفت يعنی "کسی که داره غرق ميشه به هر خار و خاشاکی دست می اندازه ... انشاءا.. که ديگه آخراشه ... شايد ما هم به زودی رنگ آرامش رو ببينيم...". ياد پرهام که خارج ايران زندگی ميکنه افتادم... ميگه مردم اينجا خيلی مهربونند... با خارجی ها هم خيلی خوبند... ولی وقتي می فهمند ما ايرانی هستيم انگار جزامی ديدند... هر چقدر بهشون ميگم که بابا منم پرهام... ميگند نگفته بودی ايرانی هستی... شما از تروريست حمايت ميکنيد...هر چی ميگم اون دولت جمهوری اسلاميه... ما مردم عادی ... شما که منو ميشناسيد... من دکترای علوم اجتماعی دارم... تروريست کدومه... کسی حرف تو گوشش نميره... اگه اين آشغالا برند و آبروی ايرانی برگرده، اون چه حالی ميکنه اونجا... نه بابا چرا اونجا... اگه اينا برند حتما برميگرده... اونموقع ديگه به تخصصش احتياج داريم.... اونموقع ديگه اونهاند که تصميم ميگيرند... نه عسگر اولادی... نوشته شده در ساعت 10:40 PM توسط Arman
Comments:
Post a Comment
|